رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 20301
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : ℕazanin

بازوی آترینو توی دستم گرفته بودم و گوله گوله اشک میریختم . خاله سمیرا جلوم نشست واشکام رو پاک کرد . موهامو ناز کرد . پیشونیمو بوسید و گفت :
ــ خاله نگران نباش زود بر می گردیم
سرمو تکون دادم و خزیدم توی بغل خاله سمیرا . داشتم هق هق می کردم که آترین دستمو گرفت و گفت :
آترین ــ رها گریه نکن دیگه!
نگاه اشکیمو به چشمای سبز قشنگش انداختم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم :
ــ آترین نرو !
به جای آترین خاله سمیرا جواب داد :
خاله سمیرا ــ نمیشه خاله جون ... برای کار عمو باید بریم ... قول میدیم زود برگردیم .
من زود باور هم فکر کردم خاله سمیرا راست میگه و قراره زود برگردند .
اشک تمام صورتمو خیس کرده بود . همون موقع آترین بغلم کردم و شروع به گریه کرد . کمی آروم شده بودیم که از بلندگوی فرودگاه شماره ی پروازشون رو گفتند و اونها از ما خداحافظی کردند و رفتند .
ما هم برگشتیم خونه . هم من و هم رامتین اون روز خیلی دمغ بودیم . هردوتامون رفتیم توی اتاقامون . رامتین همیشه خیلی مغرور بود و جلوی بقیه گریه نمی کرد اما من نه ... من خیلی حساس بودم و عاطفی بودم .
با یاد اون روزا کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم . چه خوابی انگار نه انگار که دو ساعته از خواب بیدار شده بودم . یه دفعه با صدای ویبره ی گوشیم از خواب پریدم . با سستی گوشی رو برداشتم و بی حوصله نگاهی به صفحه اش انداختم . باز دوباره این سوگند بود که جفت پا پریده بود وسط این خواب بیچاره ی من . با لحنی بد اخلاق و طلبکار جوابشو دادم :
من ــ چته ؟
صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید :
سوگند ــ چیه ؟ ارث باباتو میخوای ؟ ... سلامت رو هم که خوردی !
من ــ درد و سلام ! ... چی میخوای ؟
سوگند ــ بی شعوری دیگه کاری نمیشه کرد
من ــ چیکار داری سوگند ؟ خواب بودم بیدارم کردی
سوگند ــ الهی بگردم .نیس که کم خوابی داری!! من کی بهت زنگ بزنم خوب ؟ صبح خوابی . ظهر خوابی . دم غروب زنگ میزنم میگی خواب بودم . خواب زمستونی هم میکردی تموم می شد بالاخره . این خواب وامونده ی تو تمومی نداره شکر خدا !!
من ــ چیه حسودیت میشه ؟! حســـــــــــــــود !!!
سوگند ــ برنامه ی فردا رو که پایه ای ؟
من ــ چی ؟ کدوم برنامه ؟!
سوگند ــ مطمئنی خواب بودی؟ فکر کنم یه چیزی تو این ملاجت خورده که حافظه ات رو هم از دست دادی !!! دو ماهه ما می خوایم چی کار کنیم ؟!
دستی روی پیشونیم کشیدم و گفتم :
من ــ آهان کوهو میگی ؟!
سوگند ــ اره دیگه کشتی خودتو !
خیلی ریلکس گفتم :
من ــ من نمیام
سوگند ــ مرض !!!!! نمیام ینی چی ؟
من ــ یعنی نمیام
سوگند ــ لوس نکن خودتو ! چرا نمیای؟
سعی کردم لحنم قانع کننده باشه :
من ــ مهمون داریم سوگند !
سوگند ــ گور بابای مهمون ول کن بیا بریم کوه
من ــ نمیشه
سوگند ــ حالا کی هست این مهمونتون؟ نکنه یکی میخواد برت داره ببره از دستت راحت شیم ؟
من ــ پس از شما ! ... گور بابای شوهر ! ... خاله سمیرا و عمو سینا و پسرش میان !
سوگند ــ نمیشناسم !! ... راستی گفتی پسر داره ؟ ... همون دیگه میخوان برت دارن ببرن !
ــ نمیری سوگند !
سوگند ــ حالا میگی این خاله چی و عمو چی کی هستن ؟
همه چیزو براش تعریف کردم و تلفن و قطع کردم . حدود یک ساعت با سوگند حرف زده بودم .
از تخت بلند شدمو دوباره حولهمو دست گرفتم و رفتم سمت حمام . خدا رو شکر از رامتین خبری نبود .
رفتم توی حمام . وان رو آب کردمو دراز کشیدم توش . کف دور و برم رو گرفته بود . موهامو بالای سرم جمع کرده بودم . بعد از نیم ساعت از وان و کف دل کندم و شروع به شستن خودم کردم .
یه ربع بعد حوله پوشیده از حموم بیرون رفتم . بعد از این که ده دقیقه توی حال ویراژ دادم توی اتاقم رفتم و یه بلیز و شلوار طوسی پوشیدم که عکس یه خرس پشمالوی سفید داشت . پریدم روی تختم و هندز فری های آیپادم روگزاشتم تو گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم .

************
غلتی زدم و چشمام رو باز کردم . برای اولین بار توی تابستان امسال با صدای مامان بیدار نشدم ... چه جالب !
ساعت که توی اتاقم نداشتم . به خاطر همین گوشیم رو از روی میز کنار تختم برداشتم و نگاه به ساعتش انداختم ... چی !؟ ... ساعت تازه یه ربع به نهه ؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: